معنی در پی کسی رفتن

لغت نامه دهخدا

پی کسی رفتن

پی کسی رفتن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َرَ ت َ] (مص مرکب) طلبیدن او را رفتن. برای طلبیدن او رفتن از جانب دیگری. || مشایعت کسی کردن. از دنبال او رفتن. || تبعیت او کردن.


پی کسی آمدن

پی کسی آمدن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َ م َ دَ] (مص مرکب) آمدن برای بردن کسی. بطلب کسی آمدن از جانب دیگری. || در دنبال کسی آمدن.


پی کسی فرستادن...

پی کسی فرستادن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َ ف ِ رِ دَ] (مص مرکب) طلبیدن او را. کس بدنبالش فرستادن.


پی کسی افتادن

پی کسی افتادن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َ اُ دَ] (مص مرکب) بدنبال وی افتادن. تعقیب او کردن. || تبعیت او کردن. پیروی او کردن.


پی کسی آوردن

پی کسی آوردن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َ وَ دَ] (مص مرکب) رد پای او را تا جائی مشخص دنبال کردن.


پی کسی را گم ...

پی کسی را گم کردن. [پ َ / پ ِ ی ِ ک َ گ ُ ک َ دَ] (مص مرکب) گم کردن ِ رد پای او.


پای بر پی کسی ...

پای بر پی کسی نهادن. [ب َ پ َ / پ ِ ی ِ ک َ ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) کنایه از متابعت و پیروی کردن باشد. (برهان).


پی

پی. [پ َ] (اِ) پایه. قائمه:
که خاک منوچهر گاه من است
پی تخت نوذر کلاه من است.
فردوسی.
کسی کش پدر ناصرالدین بود
پی تخت او تاج پروین بود.
فردوسی.

پی. [پ َ] (اِ) دنبال. عقب. پشت. پس. دنباله. عقیب. اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او:
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام.
فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.
فردوسی.
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
فردوسی.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج.
فردوسی.
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان.
اسدی.
کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.
خاقانی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.
نظامی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.
نظامی.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
سعدی.
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.
امیرخسرو.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.
اوحدی.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی.
حافظ.
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
جامی.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
؟
- امثال:
پی آتش آمدن، بازگشتن را سخت شتاب نمودن.
پی کارت برو.
پی این کار باید رفت.
پی نخود سیاه فرستادن، دست بسر کردن. از سرباز کردن.
- از پی (ز پی):
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست.
فردوسی.
بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی.
فردوسی.
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم.
فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
فردوسی.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.
فرخی.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
فرخی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب.
خاقانی.
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت.
نظامی.
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش.
نظامی.
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.
سعدی.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان.
سعدی.
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان. (گلستان).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان.
اوحدی.
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان.
حافظ.
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی.
حافظ.
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی.
حافظ.
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی.
حافظ.
ردف، از پی کسی در نشستن. عقب، عقوب، ازپی درآمدن. استرداف، از پی درنشاندن خواستن. تعقیب،از پی درداشتن. اطراق، از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب، از پی یکدیگر درآمدن. (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف، از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن. (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن. قفو؛ از پی فراشدن. تباعه، ردف، اقتصاص، تقصص، ارداف، استدبار، تقفی، تتبع، تقفر، تقری، قس. اتباع، از پی فراشدن. (تاج المصادر). خلف، از پی کس درآمدن. مشایعت، از پی کسی فرارفتن. تعجس، از پی چیزی فراشدن. ترتیب، از پی یکدیگر فرانهادن. اعقاب، از پی درآوردن.
- امثال:
از پی دشمن گریخته نروند.
از پی هر شبی بود روزی.
مکتبی.
از پی هر غمیست خرمیی.
مکتبی.
از پی هر گریه آخر خنده ایست.
مولوی.
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
- اندر پی:
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته.
سوزنی.
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
مجد همگر.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب.
نظامی.
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.
سعدی.
- بر پی:
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست.
ناصرخسرو.
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش.
ناصرخسرو.
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.
ناصرخسرو.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان). و سوی بست رفت بر پی سپاه. (تاریخ سیستان). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن. (کلیله و دمنه).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه.
نظامی (خسرو و شیرین ص 173).
- به پی:
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
- پی چیزی بودن، درصدد کسب چیزی بودن.
- پی چیزی داشتن، بدنبال آن بودن. بر اثر او بودن:
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
- پی کاری را گرفتن، آن را دنبال کردن. آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن:
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.
خاقانی.
- پی کاری رفته بودن، پی کار خود رفته بودن، دنبال کار خویش گرفتن.
- پی کردن کاری را، دنبال کردن. رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن، دنبال و عقب او روانه کردن، بسراغ او فرستادن. او را خواندن.
- در پی:
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
(ویس و رامین).
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم. (کلیله و دمنه).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.
خاقانی.
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.
خاقانی.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.
خاقانی.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.
خاقانی.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.
خاقانی.
درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی.
ظهیر.
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده.
نظامی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است.
مولوی.
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است.
مولوی.
بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی.
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم.
سعدی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.
سعدی.
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم.
سعدی.
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت. (گلستان). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. (گلستان). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
سعدی.
اعتقاب، در پی کس شدن و آمدن. اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب). متابعه؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل. تتلی، در پی کس شدن. تلو؛ در پی کس رفتن. تتالی، در پی یکدیگر شدن امور. تباعه، تبع؛ در پی کسی رفتن. اتّباع، اتباع، از پی رفتن. (منتهی الارب).
|| بعد. پس:
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی.
خیام.
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
خاقانی.
- از این پی، از این پس. از این سپس. از این ببعد:
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می.
(ویس و رامین).
|| در غیبت. در غیاب:
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
(از صحاح الفرس).
|| عزم. صدد. قصد:
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان.
اسماعیل رشیدی.
- اندر پی، اندر صدد. در صدد:
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
- پی چیزی چون زغال یا گندم، بتحصیل آن. در طلب آن.
- در پی، در صدد:
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش.
مولوی.

حل جدول

در پی کسی رفتن

زمل


تو کوک کسی رفتن

در بحر کسی رفتن و حواس خود را معطوف او کردن


درپی کسی رفتن

زمل

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

پی بر پی

قدم بر قدم اثر قدم بر اثر قدم. یا پی بر پی کسی رفتن. متعاقب وی رفتن.

فرهنگ عمید

پی

بخش زیرین بنا، به‌ویژه زیر دیوارها و ستون‌ها که خاک آن را برداشته و به‌جای آن مصالح بادوام‌تر ریخته‌اند، فونداسیون،
پای، پا،
[قدیمی] رد پا،
[قدیمی] نشان، اثر،
[قدیمی] بنیان، شالوده، پایه،
* پیِ: (حرف اضافه) [مجاز] دنبالِ، پسِ، عقبِ،
* پی افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
پافشاری کردن،
پایداری کردن،
* پی افکندن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بنیاد نهادن،
[قدیمی] شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تٲسیس کردن: پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲: ۱۲۸۵)،
* پی برداشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دنبال کردن،
از پی کسی رفتن،
رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او،
* پی بردن: (مصدر متعدی) [مجاز] نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن: در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ: ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲: ۱۰۰)،
* پی بستن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پی‌بندی کردن،
پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن،
* پی پُر کردن: [قدیمی، مجاز] قوی شدن پاهای کره‌اسب، کره‌خر، و ‌کرۀ استر و توانا شدن برای بار بردن یا سواری دادن،
* پی زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] قدم زدن، گام برداشتن، رفتن،
* پی‌غلط کردن: پی گم کردن، رد گم کردن، محو کردن اثر پایی یا اثر چیزی تا کسی به آن پی نبرد،
* پی فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * پی افشردن: نشاید در آن داوری پی ‌فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶: ۱۰۹۸)،
* پی کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
تعقیب کردن، دنبال کردن،
کاری را دنبال کردن، ادامه دادن،
* پی کندن: (مصدر متعدی) کندن جای پی ‌دیوار، گود کردن جای دیوار یا پایۀ ساختمان برای ریختن شفته،
* پی‌کور کردن: [قدیمی، مجاز] = * پی گم کردن
* پی گم کردن: [مجاز]
رد پای کسی را گم کردن،
رد و اثر چیزی را گم کردن،
* پی نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا گذاشتن، قدم گذاشتن،
(مصدر متعدی) [مجاز] بنا کردن،
* در‌پیِ: درعقبِ، در‌دنبالِ، در‌پسِ،
* در‌پی داشتن: [مجاز] به‌دنبال داشتن،

معادل ابجد

در پی کسی رفتن

1036

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری